معنی لو ، ارده

حل جدول

لو، ارده

نوعی حلوا


لو ، ارده

نوعی حلوا


ارده

کنجد کوبیده

نوعی حلوا

لغت نامه دهخدا

ارده

ارده.[اَ دَ] (پهلوی، ص) تندرو. تیزرو. || دلیر: نبیند کس مر آن نامخواست هزاران را که آید و رزم توزد و گناه کند و بکشد آن پت خسرو، ارده ٔ مزدیسنان [دلیر مزدیسنان] برادرت را. (یادگار زریران ترجمه ٔ بهار مجله ٔ تعلیم و تربیت سال پنجم).

ارده. [اَدَ / دِ] (اِ) کنجد کوبیده. کنجد آردشده که روغن آن نگرفته اند. کنجد آسیاکرده که روغن آن نگرفته باشند. (بحر الجواهر). کنجد پوست گرفته ٔ سائیده با روغن. نان خورش که از کنجد سازند و با شیره و یا عسل مخلوط کرده با نان خورند. کنجد را در آسیای مخصوص که آنرا ارده آسیا گویند آس کنند و چیزی بقوام عسل از آن حاصل نمایند و آنرا با قند و نبات و خرما و شیره آمیخته خورند و حلوائی که از آن سازند، آنرا حلوای ارده گویند. چون آب در ارده ریزند چشمه چشمه شکفتگی از آن ظاهرشود و مجدالدین علی قوس نوشته که آرد آس کرده مثل آرد گندم و جو و مانند آن آرد است و آرد مایع مثل کنجدو مغز بادام ارده. (بهار عجم). حلوائی که از خرما وکنجد سازند. کنجد کوفته ٔ بروغن نشسته. کنجد کوفته با شیره. آرده. آرد کنجده ٔ سپید. طحین. طحینه. رُور. رَهش. رَهشی. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). راشی. بُزیشه. سمسم کوبیده. سمسم مطحون. کُسپه. کنجاره:
کاسه ٔ ارده و دوشاب گرت پیش نهند
چون لران از سر رغبت بخور و شرم مدار.
بسحاق اطعمه.
و حسو از آرد باقلی و ارده ٔ تخم کتان و شکر. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و دفع مضرت او [مضرت تخم کتان] نزدیک باشد بدفع مضرت کنجد و ارده. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || کفگیری که شکر بدان صافی کنند:
آنچنان از ثنای ارده شکفت
که سخن های چرب و شیرین گفت.
ملامنیر (در هجو اکول بنقل مصطلحات).
و مؤلف بهار عجم گوید: به معنی کفگیر آردن بالمد و آخر نون است (کما فی الرشیدی).


ارده ای

ارده ای. [اَ دَ / دِ] (ص نسبی) منسوب به ارده. برنگ ارده.


ارده حلوا

ارده حلوا. [اَ دَ / دِ ح َل ْ] (اِ مرکب) رهشه. رهشی. حلواارده. رجوع به ارده شود.


ارده شیره

ارده شیره. [اَ دَ / دِ رَ / رِ] (اِ مرکب) نوعی حلوا که از شیره ٔ انگور و ارده کنند.


ارده شاهی

ارده شاهی. [اَ دَ / دِ] (اِ مرکب) خرشوف. جناح الطیر. کنگر فرنگی.


ارده ٔ کنجد

ارده ٔ کنجد. [اَ دَ / دِ ی ِ ک ُ ج ِ] (ترکیب اضافی، اِمرکب) مالیده ای است از کنجد که با رطب و دوشاب خورند. (شمس اللغات). لکد. (دهار). حلواارده:
فصل تاسع قدمی نه بدکان بقال
کام خود از رطب و ارده ٔ کنجد بردار.
بسحاق اطعمه.

فرهنگ فارسی هوشیار

ارده حلوا

حلوا ارده

فرهنگ عمید

ارده

کنجد آردشده،
کنجد کوبیدۀ مخلوط با شیره یا عسل،

گویش مازندرانی

ارده

ساییده و نرم شده، آردی که پودر آن درشت باشد

فرهنگ معین

ارده

(اَ دِ) (اِ.) کنجد کوبیده که با شیره یا عسل می خورند.

معادل ابجد

لو ، ارده

246

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری